سیاوش کسرایی
وطن٬ وطن!
نظر فکن به من که من
به هر کجا٬ غریبوار٬
که زیر آسمان دیگری غنودهام،
همیشه با تو بودهام
همیشه با تو بودهام
اگر که حال پرسیام
تو نیک میشناسیام.
من از درون قصّهها و غصّهها بر آمدم:
حکایت هزار شاه با گدا
حدیث عشق ناتمام آن شبان
به دختر سیاه چشم کدخدا،
ز پشت دود کشتهای سوخته
درون کومهی سیاه
ز پیش شعلههای کورهها و کارگاه.
تنم ز رنج عطر و بو گرفته است
رخم به سیلی زمانه خو گرفته است
اگر چه در نگاه اعتنای کس نبودهام
یکی ز چهرههای بیشمار تودهام.
چه غمگنانه سالها
که بالها
زدم به روی بحر بی کنارهات
که در خروش آمدی
به جنب و جوش آمدی
به اوج رفت موجهای تو
که یاد باد اوجهای تو!
در آن میان که جز خطر نبود
مرا به تخته پارهها نظر نبود.
نبودم از کسان که رنگ و آب دل ربودشان
به گودهای هول
بسی صدف گشودهام
گهر ز کام مرگ در ربودهام.
بدان امید تا که تو
دهان و دست را رها کنی
دری ز عشق بر بهشتِ این زمینِ دل فسرده وا کنی
به بند ماندهام
شکنجه دیدهام
سپیده٬ هر سپیده جان سپردهام
هزار تهمت و دروغ و ناروا شنودهام.
اگر تو پوششی پلید یافتی
ستایش من از پلید پیرهن نبود
نه جامه، جان پاک انقلاب را ستودهام.
کنون اگر ز خنجری میانِ کتف خستهام
اگر که ایستادهام
و یا ز پا فتادهام،
برای تو٬ به راه تو شکستهام
اگر میان سنگهای آسیا
چو دانههای سودهام،
ولی هنوز گندمم
غذا و قوتِ مردمم
همانم آن یگانهای که بودهام.
سپاهِ عشق در پی است
شرار و شورِ کارساز با وی است
دریچههایِ قلب باز کن
سرودِ شبشکافِ آن ز چارسویِ این جهان
کنون به گوش میرسد
من این سرود ناشنیده را
به خون خود سرودهام.
نبود و بود برزگر چه باک
اگر برآید از زمین
هر آنچ او به سالیان
فشانده یا نشانده است.
وطن! وطن!
تو سبزِ جاودان بمان که من
پرندهای مهاجرم که از فراز باغِ باصفایِ تو
به دوردستِ مه گرفته پر گشودهام.
وطن٬ وطن!
نظر فکن به من که من
به هر کجا٬ غریبوار٬
که زیر آسمان دیگری غنودهام،
همیشه با تو بودهام
همیشه با تو بودهام
اگر که حال پرسیام
تو نیک میشناسیام.
من از درون قصّهها و غصّهها بر آمدم:
حکایت هزار شاه با گدا
حدیث عشق ناتمام آن شبان
به دختر سیاه چشم کدخدا،
ز پشت دود کشتهای سوخته
درون کومهی سیاه
ز پیش شعلههای کورهها و کارگاه.
تنم ز رنج عطر و بو گرفته است
رخم به سیلی زمانه خو گرفته است
اگر چه در نگاه اعتنای کس نبودهام
یکی ز چهرههای بیشمار تودهام.
چه غمگنانه سالها
که بالها
زدم به روی بحر بی کنارهات
که در خروش آمدی
به جنب و جوش آمدی
به اوج رفت موجهای تو
که یاد باد اوجهای تو!
در آن میان که جز خطر نبود
مرا به تخته پارهها نظر نبود.
نبودم از کسان که رنگ و آب دل ربودشان
به گودهای هول
بسی صدف گشودهام
گهر ز کام مرگ در ربودهام.
بدان امید تا که تو
دهان و دست را رها کنی
دری ز عشق بر بهشتِ این زمینِ دل فسرده وا کنی
به بند ماندهام
شکنجه دیدهام
سپیده٬ هر سپیده جان سپردهام
هزار تهمت و دروغ و ناروا شنودهام.
اگر تو پوششی پلید یافتی
ستایش من از پلید پیرهن نبود
نه جامه، جان پاک انقلاب را ستودهام.
کنون اگر ز خنجری میانِ کتف خستهام
اگر که ایستادهام
و یا ز پا فتادهام،
برای تو٬ به راه تو شکستهام
اگر میان سنگهای آسیا
چو دانههای سودهام،
ولی هنوز گندمم
غذا و قوتِ مردمم
همانم آن یگانهای که بودهام.
سپاهِ عشق در پی است
شرار و شورِ کارساز با وی است
دریچههایِ قلب باز کن
سرودِ شبشکافِ آن ز چارسویِ این جهان
کنون به گوش میرسد
من این سرود ناشنیده را
به خون خود سرودهام.
نبود و بود برزگر چه باک
اگر برآید از زمین
هر آنچ او به سالیان
فشانده یا نشانده است.
وطن! وطن!
تو سبزِ جاودان بمان که من
پرندهای مهاجرم که از فراز باغِ باصفایِ تو
به دوردستِ مه گرفته پر گشودهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر