سال صبر و استقامت تا پيروزي ، پشت در است . تنها مانده است چند ساعت و بعد ولو شدن در سالي نو .
اما سالي که گذشت ، سال خيزش ملت ايران بود . سالي که بغض فروخورده ملتي فهيم و آزاديخواه ، تبديل شد به فريادي که ندايش جهاني را فتح کرد .
پيش از شروع سال ، چهار کانديداي رياست جمهوري دهم از دل نظارت استصوابي شوراي نگهبان بيرون آمد و بر اين باورم داشت که شرکت در اين خيمه شب بازي کثيف ، توهيني است به شعور هر کدام از ما که در آن بازي شريک شويم .
با گذشت زمان و پخش مناظره هاي تلويزيوني ، صداي چکمه فاشيست بر آنم داشت که تن بدهم به حذف آنکه کثيفترين قواعد را براي بازي خود برگزيده بود . دکتر محمود احمدي نژاد . پس انگشتي آغشته به رنگ جمهوري اسلامي شد و برگه اي را به نام کانديدايي رقم زدم . شب 22 خرداد را فراموش نميکنم که با خبر پيروزي مهندس موسوي شروع شد و با آمار ابلهانه وزارت کشور تداوم يافت و صبح 23 خرداد ، جلوي وزارت کشور اولين باتوم را خوردم و روز بعدش خس و خاشاک شدم و 25 خرداد ، باز تبديل شدم به ملتي بزرگ که تن به چنين حقارتي نخواست که بدهد . خطبه خون سيد علي خامنه اي در 30 خرداد ، حجت را بر همه تمام کرد . مرگ بر اصل ولايت فقيه شد شعارمان و کف مطالبات به تدريج و با هر شهيد و هر اسير و هر باتوم و اشک آوري رشد يافت تا رسيديم به فرياد جمهوري ايراني .
منعمان کردند دوست و دشمن از اين خواست که تفرقه مياورد و از اين دست ادا و اصول ها .
باز پيش رفتيم تا 22 بهمن و فريب ترواي اصلاح طلبان قدرت طلب . سه دنده شکسته و بغضي در گلو ، نوشته اي را در نقد اين فريب بزرگ حاصل شد و پس از آن من شدم عامل مشکوک در بين دوستان .
از اتاقهاي فکر حذف شدم و يکه و تنها در آماج حملات آشنا و بيگانه ، پارو زدم در اين بحر ديوانه سياست .
چهار شنبه سوري چون ققنوس از خاکستر خود پر گشودم و پنج شنبه آخر سال به خاکبوس شهدايي رفتم که در راه آينده ايران از با ارزشترين چيز زندگيشان گذشتند . حس غريبي ترسي از سياه پوشي که بدنبالم راه افتاده بود بيم بازداشت را بر دلم گذاشت و گريختم . شايد هم اوهامي بود که به سراغم آمده است و کابوس شبهايم شده است . به خصوص که دوستان منعم ميکنند از اينگونه در دهان شير ملق زدن .
دو روز مانده به پايان سال بد و باد ، خبر از اعتصاب غذاي عزيزان در بندمان رسيد و همراهي عده اي بيرون از زندان ايران .
برخود واجب دانستم همراهي با آنان را و اکنون که کمتر از 30 ساعت به سال نو مانده ، لبي خشک دارم و دلي گرم به فردايي بهتر . فردايي که ديگر اسيري در بند نباشد به جرم انديشه . فردايي که بتوان بدون ترس قلم زد و خواست و مطالبه کرد .
مگر ما چه ميخواهيم به جز آزادي ؟
اما سالي که گذشت ، سال خيزش ملت ايران بود . سالي که بغض فروخورده ملتي فهيم و آزاديخواه ، تبديل شد به فريادي که ندايش جهاني را فتح کرد .
پيش از شروع سال ، چهار کانديداي رياست جمهوري دهم از دل نظارت استصوابي شوراي نگهبان بيرون آمد و بر اين باورم داشت که شرکت در اين خيمه شب بازي کثيف ، توهيني است به شعور هر کدام از ما که در آن بازي شريک شويم .
با گذشت زمان و پخش مناظره هاي تلويزيوني ، صداي چکمه فاشيست بر آنم داشت که تن بدهم به حذف آنکه کثيفترين قواعد را براي بازي خود برگزيده بود . دکتر محمود احمدي نژاد . پس انگشتي آغشته به رنگ جمهوري اسلامي شد و برگه اي را به نام کانديدايي رقم زدم . شب 22 خرداد را فراموش نميکنم که با خبر پيروزي مهندس موسوي شروع شد و با آمار ابلهانه وزارت کشور تداوم يافت و صبح 23 خرداد ، جلوي وزارت کشور اولين باتوم را خوردم و روز بعدش خس و خاشاک شدم و 25 خرداد ، باز تبديل شدم به ملتي بزرگ که تن به چنين حقارتي نخواست که بدهد . خطبه خون سيد علي خامنه اي در 30 خرداد ، حجت را بر همه تمام کرد . مرگ بر اصل ولايت فقيه شد شعارمان و کف مطالبات به تدريج و با هر شهيد و هر اسير و هر باتوم و اشک آوري رشد يافت تا رسيديم به فرياد جمهوري ايراني .
منعمان کردند دوست و دشمن از اين خواست که تفرقه مياورد و از اين دست ادا و اصول ها .
باز پيش رفتيم تا 22 بهمن و فريب ترواي اصلاح طلبان قدرت طلب . سه دنده شکسته و بغضي در گلو ، نوشته اي را در نقد اين فريب بزرگ حاصل شد و پس از آن من شدم عامل مشکوک در بين دوستان .
از اتاقهاي فکر حذف شدم و يکه و تنها در آماج حملات آشنا و بيگانه ، پارو زدم در اين بحر ديوانه سياست .
چهار شنبه سوري چون ققنوس از خاکستر خود پر گشودم و پنج شنبه آخر سال به خاکبوس شهدايي رفتم که در راه آينده ايران از با ارزشترين چيز زندگيشان گذشتند . حس غريبي ترسي از سياه پوشي که بدنبالم راه افتاده بود بيم بازداشت را بر دلم گذاشت و گريختم . شايد هم اوهامي بود که به سراغم آمده است و کابوس شبهايم شده است . به خصوص که دوستان منعم ميکنند از اينگونه در دهان شير ملق زدن .
دو روز مانده به پايان سال بد و باد ، خبر از اعتصاب غذاي عزيزان در بندمان رسيد و همراهي عده اي بيرون از زندان ايران .
برخود واجب دانستم همراهي با آنان را و اکنون که کمتر از 30 ساعت به سال نو مانده ، لبي خشک دارم و دلي گرم به فردايي بهتر . فردايي که ديگر اسيري در بند نباشد به جرم انديشه . فردايي که بتوان بدون ترس قلم زد و خواست و مطالبه کرد .
مگر ما چه ميخواهيم به جز آزادي ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر